از صف فلافل در نمایشگاه کتاب تا پیچیدن فلافل در نان لواش
آفتاب، دمای بالای ۳۰درجه سانتیگراد و هوای نسبتا آلوده شاید برای شروع یک روز تابستانی، وضعیتی عادی تلقی شود اما ما برای امروز (۲۶ اردیبهشت) که طبعا انتظار یک هوای بهاری، خنک و تمیز را داریم، چنین شرایطی عادی نیست. وضعیت آبوهوایی البته تنها فاکتوری نیست که این روزها غیرعادی بهنظر میرسد، خصوصا برای یک خبرنگار اجتماعی که اساسا چشمش دنبال امور غیرعادی است. هر روز صبح که از خواب غفلت بیدار میشوم، پیش از هر کار دیگری ابتدا شیشههای این عینک گرد و قطور را تمیز کرده و نگاهی به اخبار میاندازم. (ما خبرنگارها خوابهایمان، مصداق دقیق خواب غفلت است؛ چراکه تمام ساعات بیداریمان را در جستوجوی اخبار، اتفاقات و جریانات واقع در جامعه هستیم.) بهشخصه زمان بیدارشدنم از خواب را وقتی میدانم که چشمانم به اولین خبر میافتد. بهمرور با خواندن وقایع و اتفاقات اول روز، مردمکهای چشمم بازتر میشود و میدان دیدم واضحتر، کار ما بهمحض بیدار شدن از خواب شروع شده و در تمام طول روز و شب، تا آخر وقت خواب ادامه خواهد داشت... .
«امروز در جامعه چه خبر است؟»، «دغدغه اجتماعی روز چیست؟» و «افکارعمومی جامعه بهکدام سمتوسو خواهد چرخید؟» اینها سوالاتی است که اول هر روز بهمحض مشاهده اولین خبر از خود میپرسم. امروز اما خبری نبود جز همان همیشگیها، آسیبهای اجتماعی، آلودگی هوا و ریزگرد در نقاط مرزی کشور، موج گرانیها و نگرانیهای مردم از آینده اقتصادیای که نیست... اخبار این ایام بیشتر از ایندست مسائل است. یا حوزه اجتماعی قدری از حوزههای دیگر تیرهتر است یا تیرگی بزرگتری بر آسمان دنیا سایه افکنده و قدری از آنهم در حوزه اجتماعی نمایان است، اینکه کدام فرضیه درستتر است، بیرون از دغدغه و مشغولیت ذهنی هر روز من نیست اما وظیفه من در آخر، روایت وضعیت و اتفاقات اجتماعی است.
مشغول چککردن توئیتها هستم، چشمم به یک توئیت ساده اما پرماجرا میافتد؛ «تنها صف خرید در نمایشگاه بزرگ کتاب تهران، صف خرید فلافل بود.» این را نوشته و عکسی از متقاضیان دغدغهمند کتاب و کالاهای فرهنگی را در صف ساندویچی واقع در بیرون از شبستان نمایشگاه کتاب را ضمیمه کرده است. چه میخواهد بگوید؟ یعنی این متقاضیان خرید کتاب که بخش مهمی از روز خود را به یک سفر کوتاه فرهنگی به نمایشگاه کتاب در مصلای امامخمینی اختصاص میدهند، ساعتها در جستوجوی کتب موردنظر خود، آن راهروهای بیشمار و غرفههای متعدد کتاب را میگردند و پلهها را بالا و پایین میروند، صرف یک وعده مختصر مثل فلافل در پی آن همه خستگی حقشان نیست؟ آقای محترمی که این مطلب را توئیت میکنی، میخواهم بدانم وقتی خودت یک نصفهروز را صرف رفتن به این نمایشگاه کتاب کنی، در آن نصفهروز غذا نمیخوری؟ شاید هوا میخوری یا از قابلیت فتوسنتز برخوردار هستی! شاید هم بهعنوان متقاضی کالاهای فرهنگی و کتاب، صرف ساندویچ فلافل بهعنوان ناهار را در شأن خود نمیدانی! اگر چنین است احتمالا اخبار فلافلهای لاکچری را نشنیدهای، «ساندویچفروشیهای میدان محمدیه تهران بهجای نان باگت، ساندویچهای خود را در نان لواش یا بربری عرضه میکنند. در پی گرانی نان فانتزی، ساندویچ فلافل که از ارزانترین ساندویچها بود، افزایش قیمتی ۵۰درصدی داشته است.» همین توئیت و خبر بهانهای شد تا امروز را با گردشی در سطح شهر در جستوجوی این غذای بهتازگی لاکچریشده آغاز کنم. وقتی در نمایشگاه کتاب برای فلافل صف میبندند، طبیعی است که در سایر نقاط شهر نیز این ساندویچ اصالتا مصری، حرفهایی برای گفتن داشته باشد.
ساندویچ فلافل ۴۰ هزارتومان، بدون ترشی، بدون نان اضافی!
از خانه بیرون زده و پیاده خود را به نزدیکترین اغذیهفروشی موجود واقع در خیابان کلاهدوز میرسانم، فلافل ساده ۲۶هزارتومان، با ترشی ۳۳هزارتومان و ساندویچ ویژه فلافل که احتمالا حاوی مقادیری قارچ و پنیر هم هست ۳۹هزارتومان! مردی که کمی جلوتر از من و مقابل صندوق ایستاده بود، گفت: «یک فلافل ساده لطفا، نوشابه هم دارید؟» با خودم گفتم: «معلوم است که نوشابه دارند! این هم سوال داشت؟» این را در ذهنم گفتم و پوزخندی بر لبهایم نقش بست، صندوقدار محترم مهلت نداد تا آن خنده از چهرهام محو شود و پاسخ داد: «نه نداریم، نوشابه کوچکها خیلی گرون شده و دیگه برامون نمیصرفه بیاریم.» این را گفت تا قیمتهای جدید فلافل، تنها محل حیرت و موجبات سر تاسف تکان دادن من نباشد.
از آنجا تا تقاطع خیابان شریعتی پیاده رفتم. تابلوی سبز یک فلافلفروشی معروف توجهم را جلب کرد. داخل رفتم، مثل همیشه شلوغ نبود، نگاهی به تابلوی قیمتها انداختم. فلافل لبنانی ۳۰هزارتومان، فلافل مخصوص ۴۰هزارتومان و فلافلهای ترکیبی با دیگر غذاها بالای ۵۰هزارتومان... . «ترشی ندارید؟» سوالم نامربوط نبود، فلافل بدون ترشی مگر میشود؟ فروشنده اما در کمال تعجب و با لهجه آبادانیزهشده گفت: «فلافل ما اصل لبنانه، اونجا اصلا ترشی نمیزنن که، سس انبه میزنن. بخور ببین چیه... .» منتظر اتمام ارائهاش نماندم و تشکر کردم. قیمتهایشان بالا بود و ترشی هم نداشتند، بیرون رفتم. کمی آنطرفتر یک ورودی به خیابان زرگنده وجود داشت، میدانستم که آنجا هم یک فلافلفروشی مطرح سالهاست که مشغول بهکار است. به محل رسیدم، اینجا مثل ساندویچی قبلی بر خیابان اصلی نبود اما شلوغتر بهنظر میآمد، نگاهی به منویش انداختم، جلوی آیتمها قیمتی درج نشده بود!
صندوقدار بلافاصله یک منوی کاغذی دستم داد و گفت: «بیا، این راحتتره.» قیمتهایش از جای قبلی منطقیتر بود و ترشی هم داشت، اما بازهم ساندویچ فلافلی پایینتر از ۳۰هزارتومان در کار نبود. خاطرم بود که در منوی قبلی نان اضافه هم داشتند، اینجا اما آیتم نان اضافه خط خورده بود و انگار مشتریان عزیز دیگر باید با همان یک نان کنار بیایند. بیجهت هم نیست، دیروز یک بسته نان باگت را ۲۸هزارتومان خریدم، بستهای که یکماه قبل، ۸هزارتومان بود! خب با این قیمت نان عرضه ساندویچ فلافل که ارزانقیمت هم هست، قطعا برای ساندویچیها چندان صرف نمیکند، چه برسد به عرضه نان اضافی... . با خودم میگفتم شاید این اوضاع و این قیمتها تنها مختص همین محلهها است و احتمالا در نقاط پایینتر شهر قیمتها معقولتر و عادلانهتر باشند. آن مرد را با ساندویچ فلافل بدون نوشابهاش تنها گذاشتم و تصمیم گرفتم به پایتخت فلافلها بروم. همان که در یکی از کوچههای خیابان ناصرخسرو بوده و به اولین فلافلفروشی تهران شهره است.
ما قصد لم یقع و ما وقع لم یقصد
کنار خیابان ایستادم و دست راستم را به نشانه تاکسی معلق در هوا نگه داشتم. یک پژوی خاکستریرنگ خسته کمی حرکتش را آهستهتر کرد اما همچنان به مسیرش ادامه میداد و توقف نمیکرد. پیرمردی از داخل ماشین داد زد: « آقا بیا دیگه! سوار شو منتظر چی هستی؟» داخل ماشین علاوهبر پیرمرد راننده، آقای مسن دیگری هم در صندلی کناریاش نشسته بود و معلوم بود دارند سر موضوعی جروبحث میکنند. سریعا سوار شدم و در را آهسته بستم تا آلودگی صوتی ایجاد نکرده باشم. راننده اما سریعا در صدد جبران آن بیصدایی برآمد و با صدای بلند گفت: «من از اول میگفتم خدا کنه این اوکراین بزنه پدر این روسها رو دربیاره. همینطورم شد. تا الان ۴۰ هزار تاشونو زدن کشتن، همه هواپیماهاشونو هم انداختن! همین روزاست که دیگه پوتین عقبنشینی کنه...» صدایش آنقدر بلند بود که متوجه شوم بحثشان بسیار جدی است.
آقای مسنی که کنارش نشسته بود نگذاشت حرفش را تمام کند، به شانهاش زد و به او گفت: «هرکسی یه نظری داره. نباید سر این چیزا بحث کرد، بحث سیاسی هیچ فایدهای نداره، من خودم انگلیسی بلدم، میرم تو این گوشی تمام اتفاقات دنیا رو میفهمم اما دربارهاش حرف نمیزنم.» راننده مجال نداد: «چرا حرف نزنیم؟ چرا بحث نکنیم؟ الان که روغن اینجاها گیر نمیاد یا گرون شده، علتش همین جنگ روسیه با اوکراینه. اینجا گیر نمیادا وگرنه بچه دوست من کاناداست، میگه اونجا هیچ کم و کسریای ندارن. بزرگترین دشمن ما هم همین کاناداست. چرا اینایی که اینجا اختلاس میکنن میرن اونجا رو پس نمیده؟ از لجشونه...» مسافر جواب داد: «من خودم ۲۵ سال آمریکا زندگی کردم و میدونم الان اونجاها هم مشکل کمبود گندم و روغن هست.»
راننده با صدایی بلندتر گفت: «الان شما که آمریکا زندگی کردی، بگو ببینم دور بعد کی اونجا رئیسجمهور میشه؟ مسافر تا نیت کرد بگوید دقیقا معلوم و مشخص نیست، راننده خودش با صدای بلند گفت: «قطعا ترامپه! الان دنیا تو بحران غرقه، قطعا اینا یکی مثل ترامپ رو میذارن که آمریکا قویتر بشه!» صبر مسافر لبریز شد، دست در جیبش برد و گوشیاش را بیرون آورد. مشخص بود دنبال مطلب خاصی میگردد تا به راننده نشان دهد. گوشیاش را مقابل چشمان راننده گرفت و گفت: «اینجا رو ببین، مجلس سنای آمریکاست، همین الان زنده! داره میگه باید تو روابطشون با ترکیه تجدیدنظر کنن چون از یه طرف بالای روسیه دراومده و از اون طرف عضو ناتوئه... .»
راننده نگاهی به او کرد و گفت: «الان دقیقا میفهمی دارن چی میگن؟ آفرین... .» پیرمرد پاسخ داد: «بله که میفهمم، من ۲۵ سال آمریکا زندگی کردم. اینجوری من واردم به این قضایا، بعد شما میخوای به من چیز بفهمونی؟!» راننده ابتدا از آینه جلوی ماشین نگاهی به من کرد و بعد به پیرمرد گفت: «حالا این گوشی رو اینجوری دستت نگیر، میزنن ازت. حرف من اینه که بد نیست درمورد این چیزا حرف بزنیم.» پیرمرد اجازه نداد صحبت راننده ادامه پیدا کند و بلافاصله گفت: «برای خودت حرف بزن» آنجا بود که راننده برای چند لحظه هم که شده به آن مکالمه یا بهتر بگویم، مجادله با صدای بلند، پایان داد و به فکر فرو رفت. البته که این سکوت چندان دوامی پیدا نکرد و آقا همزمان با مشاهده یک مغازه دخانیات فروشی در کنار خیابان دوباره به حرف آمد، این بار اما با صدایی آرامتر: «این قلیون خیلی چیز بدیه، از سیگار ۲۰ برابر بدتره، به جوونا میگم نکشید، مگه گوش میدن؟... »
به ایستگاه مترو که رسیدیم صبر نکردم حرفهای پیرمرد تمام شود. کرایه را تقدیم کردم و ضمن تشکر از سخنرانیاش پیاده شدم. از پلههای مترو که پایین رفتم ساندویچی دیگری را دیدم، صف نداشت اما خلوت هم نبود، روی صندلی مقابل پیشخوانشان نشستم و گفتم حالا که قرار است از فلافل بنویسم، بد نیست همین حالا در میانه راه، ناهار را هم فلافل بخوریم. به این ترتیب مواجههای مستقیم و بلاواسطه با سوژه صورت خواهد گرفت و قصه فلافل را با درک بهتری روایت خواهم کرد! «قصد خوردن فلافل آنقدر در ذهنم پررنگ شده بود که اگر دلیل فوق هم نمیبود، بیخیال این ساندویچ نمیشدم.» نگاهی به تابلوی قیمتها انداختم، نرخ آیتمها از اغذیه فروشی واقع در خیابانها خیلی بالاتر بود اما با عرض تاسف فلافلی در منویش دیده نمیشد، شاید عرضه این آیتم سودی برایشان ندارد. چارهای نبود، راه تا بازار زیاد بود و از صبح چیزی نخورده بودم.
ناامید از این فقدان، یک ساندویچ تست کوچک گرفتم و به سرعت آن را تمام کردم تا به مسیر ادامه دهم. ساندویچ را خورده بودم اما دلم هنوز در سوگ آن فلافلهای همراه با ترشی بود! به یاد آن قاعده فقهی افتادم که میگفت: «ما قصد لم یقع و ما وقع لم یقصد» یعنی: آنچه که منظور بوده واقع نشده و آنچه که واقع شده منظور نبوده! بخوانید آنچه که خورده شده، منظور نبوده... . به مسیر ادامه دادم و وارد قطار خط یک شدم تا خود را به بازار بزرگ تهران برسانم.
عدالت فلافلی در تهران؛ حالا همهجا گران است
قطار در حال حرکت بود، واگن هم خیلی شلوغ نبود، با سایر مسافران همگی مهربان کنار هم نشسته بودیم که سروکله دو کودک شلوغ و پرسروصدا پیدا شد که مشخص بود از کودکان کار و دستفروش هستند، دوتایی آمدند سراغ آن مرد جوانی که گوشه واگن با سرو وضعی مرتب و تمیز نشسته بود و خودشان را به او چسباندند، یکی از آنها یک عدد فال روی کیف جوان گذاشت و گفت: «اینو بخر!» جوان از خرید فال امتناع کرد. کودک دوباره حرفش را تکرار کرد و جوان هم دوباره سرش را به نشانه امتناع تکان داد. اینجا بود که کودک دوم کف دستان سیاهش را به شلوار تمیز و رنگ روشن آن جوانک مالید و لکه بزرگ و نامانوسی روی آن شلوار تمیز و اتوکشیده ایجاد کرد.
بلافاصله با رفیقش دویدند و رفتند چند واگن آن طرفتر. درحالی که جوان بیچاره خشکش زده بود نگاهش را به شلوار نگونبخت خود دوخته بود، قطار به ایستگاه میدان امامخمینی(ره) رسید، پیاده شدم و پلهها را بالا رفتم، چمنهای وسط میدان بسیار سبز، تمیز و یکدست بودند، این نظم و انضباط را قطعا مدیون فنسکشیهای اخیر دور میدان هستیم. خودم را به خیابان ناصرخسرو رساندم. مطابق معمول آقایانی ترک موتورهای پارکشده و روی نیمکتها نشسته بودند و زیرچشمی تکتک عابران را تحت نظر داشتند.
نزدیکشان که میشدی آرام میگفتند: «دارو؟» من هم پیش خودم میگفتم: «آن را که عیان است، چه حاجت به بیان است؟» آن هم با آن حالتهای مرموز و صداهای پایین! خوب است کل جمعیت تهران بزرگ میدانند شما در این خیابان مشغول عرضه و فروش کدام اقلام اساسی هستید، این مخفیکاریها دیگر برای چیست؟ در هر حال ملاحظهکاری هایشان را دوست داشتم. این حس را به خود و مشتریان منتقل میکردند که دارند کار بسیار مهم و حساسی انجام میدهند. مسیر را ادامه دادم تا به آن کوچه مروی دوست داشتنی برسم. دوست داشتنی از آن جهت که علاوهبر سروشکل تاریخیاش، قسمت جذاب بازار هم بود، ابتدایش معروفترین فلافل فروشی تهران قرار داشت، داخلش سراسر شکلاتفروشی و عطر فروشی، انتهایش هم یک حوزه علمیه تاریخی که قبلترها از طریق یکی از دوستان طلبهام به آنجا سر میزدم. نرسیده به کوچه اما یک رستوران ایرانی قرار داشت که منویش سراسر چلوکباب و دل و جگر بود، خلوت هم بود.
جلوتر رفتم، مقابل فلافلفروشی معروف اما بسیار شلوغ بود و علاوهبر ازدحام پیرامون آن مغازه، صف طویلی هم از صندوق تا بیرون ساندویچی تشکیل شده بود. عقربههای ساعت مچیای که اغلب درست کار نمیکند، این بار ساعت ۱۲ و نیم ظهر را نشان میدادند و علیالقاعده برای اغلب رهگذران وقت ناهار رسیده بود. قصد خرید نداشتم و بیتوجه به صف، داخل مغازه رفتم، نگاهی به منویی انداختم که قاعدتا باید قیمتهایش از جاهای دیگر ارزانتر باشد، قیمتها هرچند پایینتر اما چندان تفاوتی با فلافلفروشیهای بالای شهر نداشتند.
فلافل ساده ۲۵ هزار تومان، فلافل ویژه ۳۵ هزار تومان، نرخ فلافل در تهران انگار بالا و پایینش یکی است! بوی ترشی و فلافل اما در تمام کوچه پیچیده بود. گفتم تا اینجا که آمدیم، دستکم دو تا از آن ساندویچها بگیریم و ببریم تحریریه. نگاهی به انتهای صف انداختم، خاطرم آمد که با ایستادن در این صف علاوهبر از دست رفتن وقت در حیاتیترین بازه زمانی روز، در صورت ورود تنها یک ساندویچ فلافل به تحریریه، بوی ترشی فضای کل روزنامه را از سرویس فرهنگی تا دفتر سردبیری پر میکند و من اصلا علاقهای به برهم زدن نظم فضاهای کاری را ندارم. بنابراین بدون هرگونه فلافلی، آن کوچه دوستداشتنی مروی را ترک کردم.
یا من ارزش کارش را درک نکردهام، یا فلافل زیادی گران شده
قصد داشتم پیش از به تحریر در آوردن روایت فلافل، چند اغذیه فروشی دیگر را هم ببینم. اصولا سمت بازار تا چشم میبیند، موتورسیکلت هست. خسته از پیادهرویهای بسیار با کسب اجازه ترک یک موتور نشستم، راننده جوان موتور گفت: «هرجا بخوای جنگی میبرمت، کجا بریم؟» گفتم: «اگر امکانش هست تو کمتر از ۵ دقیقه تا سی تیر بریم، الان راه بیفتیم» تبسم کوتاهی بر چهرهاش نقش بست و کلاه کاسکتش را روی سر گذاشت.
گفتم: «پس من چی؟ کلاه نداری بگذارم سرم؟» فرمودند: «ترک موتور من امنترین جا برای نشستنه!» این را گفت و بدون آنکه مجال هرگونه پاسخ و صحبتی بدهد به راه افتاد، در مسیر به این فکر میکردم که اگر واقعا نشیمنگاه کنونیمان امنترین نقطه شهر است، پس آن کلاه کاسکتی که خودش بر سر گذاشته دقیقا برای پیشگیری از کدام خطر احتمالی است؟ من عمیقا مشغول فکر کردن به این مساله بودم و او با عجله درحال سرعت گرفتن و سبقت گرفتن! هر لحظه که میگذشت، بیشتر از کرده خود پشیمان میشدم و رفتهرفته میخواستم بگویم: «بیخیال آقا، اصلا نیم ساعت دیگه برسیم، فدای سرت!» آمدم لفظ را ادا کنم که دیدم صدای بوق و باد ناشی از کورس موتور آقا اصلا اجازه نمیدهد صدا به صدا برسد.
ترک موتور را دودستی چسبیدم، با خود گفتم مسیر کوتاه است و دیر نیست که از این مصیبت خلاص شویم. فاصله کوتاه کوچه مروی تا ابتدای خیابان ۳۰ تیر را در کمتر از ۴ دقیقه طی کردیم. خوشحال از آنکه از این مسیر ۴ دقیقهای جان سالم بهدر بردهام، از ترک موتور پایین آمدم، دست در جیب بردم که کرایه موتور را حساب کنم، دو عدد اسکناس ۱۰ هزار تومانی تقدیم آقا کردم، فرمود: «۳۰ تومن میشه!» نگاهی به خیابان انداخته و بار دیگر طول مسیر را در ذهنم محاسبه کردم، «۳۰ تومن برای ۴ دقیقه؟» کلاه کاسکتش را برداشت و گفت: «۳۰ تومن برای اینکه اینجوری روندن ریسک مرگ داره» دلیل قانعکنندهای بود، از خود میپرسیدم یعنی ریسکپذیری و به جان خریدن خطر مرگ، به اندازه یک فلافل ارزش ندارد؟ از دو حال خارج نیست، یا من ارزش کار او را درک نکردهام یا فلافل زیادی گران شده... . مازاد کرایه را حساب کردم و به سراغ اولین غرفه از ردیف بیشمار غرفههای غذای واقع در ابتدای خیابان ۳۰ تیر و مقابل موزه ملی رفتم.
تهران فلافلش هم گرانتر است!
چه حسن اتفاقی! اولین غرفه این خیابان هم فلافل فروشی بود، بار دیگر من بودم و صف خرید فلافل. این چهارمین صف فروش فلافلی است که امروز میبینم. نه، پنجمی است، تصویر آن صف طویل واقع در نمایشگاه بزرگ کتاب تهران را فراموش کردم. خواستم جلوتر بروم تا غرفههای دیگر را هم دیده باشم، یک آقایی از درون صف با لحنی ارام گفت: «فلافلی اینجا همین یه دونه است، جلوتر همش چیزای دیگه دارن» عجب، این همه غرفه و فقط یک فلافل فروشی! قدری جلوتر رفتم تا صحت این مساله را ارزیابی کرده باشم. بله سایر غرفهها تقریبا همگی ساندویچ میفروختند اما فلافلی در کار نبود.
احساس کردم کارم دیگر اینجا تمام است و بهتر است زودتر به تحریریه بروم. به کنار خیابان رفته و نگاهی به گوشی تلفنم انداختم تا بار دیگر مروری بر اخبار فلافل داشته باشم. انگار صبح زمانی که مشغول جمعآوری اخبار مربوط به فلافل بودم، از یک خبر جالب توجه، خیلی زود سرسری گذشته بودم: «نان ساندویچی در خوزستان گران نشد تا فلافلفروشیها رونق داشته باشند». یکی از روزنامهنگاران گزارشی از قیمت فلافل در اهواز و آبادان نوشته بود. «حذف یارانه آرد برای پخت نان فانتزی و باگت، قیمت این نانها را دو و نیم تا سه برابر افزایش داد و به تبع آن قیمت ساندویچ هم در فستفودفروشیها افزایش یافت.
این افزایش، در استان خوزستان و بهویژه شهرهای آبادان و اهواز با تبعات دیگری هم همراه شد. در این دو شهر بسیاری از مردم و بهویژه جوانان به کار فروش فلافل و سمبوسه اشتغال دارند و نان باگت از مهمترین مواد اولیه برای عرضه محصول آنها است. فتوحی، معاون هماهنگی امور اقتصادی استانداری خوزستان گفت: «برای تعیین قیمت نان فانتزی، جلسات متعددی با حضور دستگاههای مربوطه و اتحادیهها برگزار شده و تمام تلاشمان را به کار گرفتیم تا قیمتی که تعیین میشود، بر اصناف و مردم فشاری وارد نکند.» عجب! شنیده بودم دو سیخ کباب کوبیده در گلپایگان ۲۵ هزار تومان است و در تهران ۸۰ هزار تومان، اما نمیدانستم تهران، فلافلش هم گرانتر است!
یعنی دقیقا چه اتفاقی در خوزستان افتاده؟ یارانه آرد را حذف نمیکنند تا قیمت ساندویچ و سمبوسه بالا نرود؟ خوب است هوای اقتصاد فلافلی آن شهرها را دارند، دمشان گرم، کاش اقتصاد تهران هم فلافلی بود تا مردم مجبور نشوند در ظهر آفتابی و گرمای بالای ۳۰ درجه سانتیگراد، در صفهای طویل فلافل بایستند. البته همین امروز اخبار و تصاویری از شهرهای مختلف خوزستان دیده بودم که هوایشان همچون تصاویر آخرالزمانی قرمزرنگ بود. ریزگردها برای ساکنین این استان نفتخیز اما با اقتصاد فلافلی، زندگی نگذاشتهاند و نفس کشیدن را برایشان بیش از پیش سخت کردهاند. هورالعظیم و شادگان هم که خشک شده... . هوا که ندارند، آب هم که ندارند، انصافا یک فلافل ارزانقیمت حقشان نیست؟... .